درد دلت رو به من بگو؟
ساعت 9:0 صبح جمعه 85/8/26 در تاریخ 21/8/85 در نقطه ای از کشورمان،یکی از طوایف،در شبی زیبا و به یاد ماندنی،جشن و سوری برپا بود، زوج جوانی در جاده آرزوها قدم برداشته و می رفتند تا زندگی زیبایی را آغاز کنند،همه شادمان، حتی ماه و ستاره ها هم با مردمان آن دیار شادی می کردند. اما انگار این همه شادی، مصنوعی و ساختگی بود، شاید همه به زور شادی می کردند. انگار که همه منتظر اتفاقی بودند اما نمی دانستند چرا ؟...... سفره عقد، تزئینات، حجله دامادی و عروس و داماد ...، داماد برای لحظه ای نو عروسش را تنها می گذارد و از حجله بیرون می رود، نو عروس با نگاه ملتمسانه و همراه با یاس طوری داماد را بدرقه کرد، گوئی که این آخرین نگاهی بود که به مرد آرزوهایش داشت و داماد.... هرگز برنگشت !!! و یک اتفاق هولناک: رگهای دست و گردن داماد را بریده و بدنش را در دره ای انداخته بودند..... چرا ؟ مگر گناه این داماد چه بود؟..... وقتی این حادثه را شنیدم شوک عجیبی به من دست داد. برای یک لحظه خود را به جای نه ... وای خدایا تصورش هم باور نکردنی و سخت است.... البته به محض اینکه بقیه ماجرا را شنیدم حتما برایتان شرح میدهم... شما چه می گویید؟... ¤ نویسنده: سایه
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من:: :: لوگوی دوستان من::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: آرشیو ::
دل نامه
:: موسیقی ::
|