درد دلهای دوستان - درد دلت رو به من بگو؟
ساعت 5:0 عصر سه شنبه 85/8/9 الهی! این آدم نماها که از خوردن گوشت بره گوسفند تا بدین اندازه درنده اند اگر گوشت گرگ و پلنگ را بر آنان حلال می فرمودی چه می شدند؟! یه مثل معروفی هست که بی ربط به این قضیه نیست که می خوام براتون تعریف کنم ، تو مزن بهر کسی اول خودت بعدا کسی یکی از آشنایان که من از نزدیک ایشون رو می شناسم به دلایل زیادی(مشکلات مالی و بدهی وماندن در قم ) مجبور شد که در جایی به سفارش دوستان مشغول به کار شود .و قرار بر این شد که یکی از دوستان در این زمینه با مسئو لین صحبت بکند ، ولی از بخت بد ایشان ، در انجا کسی کار می کرد که دچار توهم شده بود و احساس می کرد که هر کس بخواهد در آن مکان کار کند به ضررش تمام می شود و جای او رو تنگ خواهد کرد پس تلاش می کرد تا حتی المکان از ورود افرادی که به ضررش تمام می شود جلوگیری کند که از شانس کج این بنده خدا قرعه به اسم ایشان در آمد .من همانطور که برای شما ذکر کردم این بنده خدا مجبور بود که کار کند چه آنجا چه هر جای دیگری و مطمئناً اگر در انجا هم استخدام می شد هیچ ضرری برای ان اقا نداشت ......خوب آخر قضیه این طور تمام شد ، که ان بی خبر از خدا با بستن تهمت وبهانه های واهی مانع از استخدام ان بنده خدا شد ..... آیا این سزاوار است ؟؟؟؟!! الهی،گاهی در انواع مخلوقات گوناگون تو ماتم و گاهی در افراد لو نالون انها ، بیش ازهمه در اطوار جور واجور خودم((رب زدنی فیک تحیراً)) شما قضاوت کنید و نظر بدین.......منتظرم ¤ نویسنده: سایه
ساعت 2:0 صبح شنبه 85/8/6 چند سال پیش در دانشگاه ما غو غایی به پا شد که آوازه آن همه جا رو گرفت. جریان از این قرار بود: بعد از جریانات جبهه دوم خردادکه هیاهو و مشکلات زیادی به همراه داشت از قبیل(حادثه کوی دانشگاه و ...)به دلیل نفوذ وطن فروشان سود جو ،فضای خیلی از دانشگاهها متحول شده بود که این تحول دامن دانشگاه مارا هم گرفت و اوضاع خیلی متشنج شده بود و کنترل ا ین فضا از دست مسئو لین خارج شده بود و به همین دلیل قرار شد یکی از شخصیتهای سیاسی منطقه برای جلو گیری از آ شو بها و هرج و مر جها ی به وجود آمده به دانشگاه بیاید تاراهکاری پیدا کنند . خلاصه در بیستم ماه مبارک رمضان جلسه بر گزار شد که من هم در آن جلسه بر خلاف مخالفت همه دو ستانم شرکت کردم چون من هم به نوعی از وضع به و جود آمده ناراحت بودم و می خواستم با شرکت دراین جلسه ناراحتی خودم رو ابراز کنم. خلاصه برنامه شروع شد و ان شخصیت سیاسی در حال ایراد سخنرانی بودند،(فرد خیلی مومن و مذهبی و از اون ولایتی های محکم بود)که صداههای زیادی از بیرون شنیده می شد که فریاد می زدند ،همه بروند بیرون ؟؟!!! نیروی انتظامی وارگانهای دیگه دور دانشگاه رو محاصره کرده بودند وبابلند گو از مردم می خواستند که اونجا رو ترک کنند ، من هم بیرون ایستاده بودم تا شاید چیزی دستم بیاد و از جریان سر در بیارم. جریان از این قرار بود:زمان اجرای بر نامه یکی از مسئو لین برای انجام کاری وارد ساختمان مرکزی دانشگاه می شه که متوجه یک پلاستیک مشکی می شه که گوشه دیوار گذاشته ،و از داخلش صدای می شنوه وقتی داخلش رو نگاه می کنه متوجه یک بمب با تنظیم ساعتی می شه که سریع موضوع رو به نیروی انتظامی اطلاع می دهندو آنها وارد عمل می شوند و بعد از کلی کلنجار رفتن مو فق به خنثی شدن بمب می شوند . این هم هدیه شیاطین و استکبار،!!! نکته مهم اینجاست : که به خدا رسیدن و شهادت ارزان نیست و قیمت خیلی بالایی دارد که متاسفانه نصیب من نشد. ا فسو س........ ¤ نویسنده: سایه
ساعت 10:59 عصر شنبه 85/7/29 شب بیست و سوم رمضان، مصادف با شب قدر؛ شبی که پهلو از بستر برمی داریم و با پروردگار خود به راز و نیاز می پردازیم. هوای بسیار مطبوعی بود که دل هر عاشقی را به معشوق خود نزدیک تر می کرد. من و بهترین همراه زندگیم راهی سرزمین متبرکه جمکران شدیم تا مثل هر مسلمانی برای تبرئه از گناهان سالانه مان دست به دامان خداوند متعال شویم.خیلی شلوغ بود، و حال وهوای غریبی داشت که هر کس را وادار می کردتا او هم دراین دعاها و نیایش ها سهمی داشته باشد. ما در نزدیکی چاه عریضه نشسته بودیم، هر کسی در گوشه ای نشسته و مشغول عبادت بود؛ یکی قرآن می خواند، یکی نماز، دیگری زیارت عاشورا و ...اما متاسفانه بودند کسانی که انگار منتظر چنین شبی بودند، تا جایی برای نجواهای عاشقانه خود پیدا کنند. بله حقیقت دارد !!!؟؟؟ امیدوارم که اینکار مرا فضولی قلمداد نکنید، چون این افراد نهایت قباحت را رسانده بودند و حرمت همه چیز، بخصوص شب قدر و آن مکان مقدس را شکسته بودند و دست در دست هم و یا دست در گردن هم، سرمست و مستانه بودند که هر رهگذری را بیننده خود می کردند. بخدا دلم شکست، حتماً می پرسید چرا ؟ حرمت شکنی !!! دلم به حالشان می سوخت و پیش خودم می گفتم چرا ما انسانها قدر فرصت های بدست آمده را نمی دانیم، چرا !!! ساعتی گذشت و هوا خوب بود و برنامه های شب قدر ادامه داشت. که ناگهان طوفان و گردبادی بلند شد که مو بر تن هر زائری سیخ می شد، می گویی گزاف می گویم، بروید و از کسانی که آن شب در جمکران بودند، بپرسید. باد به حدی شدت گرفت، که همه را حیرت زده کرد و باعث شد که هر کسی به طرفی پناه ببرد. ما هم از این قاعده مستثنی نبوده و به گوشه ای پناه بردیم، عده ای رفتند، گروهی تا اواسط قرآن به سر ماندند و رفتند، شاید این هم نوعی امتحان و یا خشم الهی بود، ما ماندیم تا شاید از این امتحان سر بلند بیرون بیاییم. ولی نکته قابل توجه اینکه آن گروه که پاتوق شبانه را در جمکران زده و در حال رد و بدل کردن نجواهای عاشقانه خود بودند در آن طوفان هنوز نشسته بودند و بی خبر از هر حادثه ای . افسوس ... شما چه قضاوت می کنید ؟ به نظر من آخر حرمت شکنی بود. ¤ نویسنده: سایه
ساعت 2:18 صبح شنبه 85/7/29 ¤ نویسنده: سایه
ساعت 2:14 صبح شنبه 85/7/29 تمام داستانهایی که در اینجا نقل می شود کاملا واقعی است. از دیار غریبی امده بود یعنی جنوب،آمده بود که با پیوند مقدسش به او پناه ببرد تا شاید او تکیه گاه محکمی برایش باشد ولی افسوس...برایم اینجور شروع کرد گفت: سن کمی داشتم که ازدواج کردم و چون تب عشق جوانی داشتم حاضر بودم با هر سختی بسازم ولی کم آوردم ، پدر ومادرم نصیحتم کردند که غریبی بهت فشار میاره نمی تونی تحمل کنی ولی کو گوش ، شنوا.اوایل تا حدودی خوب بود ولی دیری نگذشت که روزگار اون روی دیگه خودشو به من نشون داد،اول دخالتهای خانواده شوهر به خصوص مادر شوهرم که فقط بلد بودامرو نهی کنه وجرات این رو نداشتم که به شوهرم بگم بریم شهرستان..بگذریم کاش دردم همین بود چون بعداز مدتی متوجه رفتار بد شوهرم شدم که به هر بهانه ای بد دهنی میکرد فحشهای رکیک میدادو غیره و از خونه می زد بیرون و تا دیر وقت نمی آمد که بعدها فهمیدم که این بهانه اش بوده تا از خونه بزنه بیرون چون شوهر من از مجردی رفیق باز بوده وهنوز این توی وجودش بودوتمام وقتش رو با دوستاش بود و من هر وقت دلیل کارهاشو می خواستم منوزیر مشت ولگد می گرفت، توی این چند سال کتک خوردن دیگه برام عادی شده،خلاصه دوستان عزیز در حال حاضر کار به جایی رسیده که حرمت همه چیز در این خانواده شکسته شده و هردو طرف به این نتیجه رسیدن که جایی در کنار همدیگه حس نمی کنند . دست به اسمان بلند می کرد و با دل شکسته می نالید و از او در نزد خدا گلایه می کرد، می گفت : پروردگار اگر قابل هدایت است، هدایتش کن و گرنه نابودش کن. خیلی با او صحبت کردم و دلداریش دادم ولی فقط می گفت ازش متنفرم، متتتتتتننننفر. چند نکته اخلاقی: مراقب باش!!!!!!! مراقب افکارت باش، چون افکارت گفتارت را می سازد مراقب گفتارت باش، چون گفتارت اعمالت را می سازد مراقب اعمالت باش،چون اعمالت عادتهایت را می سازد مراقب عادتهایت باش، چون عادتهایت شخصیتت را می سازد مراقب شخصیتت باش، چون شخصیتت سرنوشتت را می سازد ¤ نویسنده: سایه
ساعت 2:7 صبح شنبه 85/7/29 یا علی گفتیم و عشق آغاز شد با تو پای کودکی ها باز شد دوستان عزیز سلام مرا پذیرا باشید. درشب 21 رمضان که مصادف با شب قدر بود، به مسجد محل رفتم تا شاید برای لحظاتی هم که شده از مادیات و مسایل دنیوی دور بوده و استفاده کمی از این مجالس ببرم . خانم جوانی در کنار من نشسته بود که صورتش را غبار غمی سنگین پو شانده بود نگاهی به همدیگر انداختیم . نگاهش پر بود از حرفها و درددلهای ناگفته بسیار. انگار با نگاهش می خواست چیزی بگوید.خلاصه پس از مدتی من شدم سنگ صبور او،و آن قدر از درد و غمهایش گفت که دعاهای شب قدرم اختصاص به او پیدا کرد،و همین موضوع باعث شد که من هم مثل همه شما دوستان وبلاگ نویس ، تصمیم بر داشتن وبلاگی جهت درد دلهایمان گرفتم. بر می گردم... ¤ نویسنده: سایه
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من:: :: لوگوی دوستان من::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: آرشیو ::
دل نامه
:: موسیقی ::
|